آوای خاموش
دست نوشته های فرهاد شمس آبادی
۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه
در ایران زلزله ای آمده و همه در اندیشه گریختن و بازنگشتن هستند،هر جا باشد و هر طور که شد.
ایرانی ها مردمانِ اهل سفری نیستند، مگر به ضرورت. دل به هجرت و ترکِ خانه و زاد بوم نیز نمی دهند، مگر کارد به استخوان رسد. گواهش اینکه چه قدر سفرنامه کم داریم در این تاریخ دراز و به جایش سوز و گداز از برایِ دیدار دوباره دیار حبیب و ترکِ بلاد غریب، بسیار.
رمز و راز اینکه سفر و هجرت تلخ بوده وهست، شاید درهمین ماهیتِ اجباری و ناخواستگی است.غریب افتاده در شهرِ خویش از بد حادثه به غربتِ سرزمین بیگانه تن می دهد و دل نمی دهد.
بازگردیم به همین حوالی. ایرانِ جمهوری اسلامی، زیر زمینِ دنیاست. با نوع حکومت و رسم زیستنی که سالیان دراز است در دیگر جایها متروک و مندرس شده است. با مردمی که روح دنیای مدرن از نقادی تا انظباط و برنامه ریزی را درک نکرده اند و تصورشان بیشترینه از غرب، همان سیاحت و چشم نهادن بر جعبه شهرفرنگی است.
اگر روزگاری فرنگ و ینگه دنیا آرزو بود، حالا در خیال جوانانِ خسته از فرداهای سیاه میهن، رویاست. این است که به جان می کوشند تا برسند، خاطره تلخ و زود از یاد رفته ایرانیانِ پناهجو که غرق در رویای استرالیا شدند،غمگنانه با ماست.
این سی ساله تاریخِ تلاطم موجهای مهاجرت بود. سال پنجاه و هفت یک موج آمد و با آغاز دهه دهشتِ شصت، موج دیگری و با ماندگاری احمدی نژاد، فعلا آخری. در موج اول بسیاری از دودمان و پیوستگانِ پهلوی از ایران رفتند، با مال و منال و گاه تخصص و اعتباری که داشتند، البته به رنج افتادند ولی آنقدری سختی ندیدند. دومین موج، همراهانِ سابق انقلاب از چپ و مجاهد و سکولار و نویسنده و معترض و شاعر را با خود برد.هر چه بود، روح مبارزه نمرده بود و قدری آرمان خواهی هنوز مانده بود. اوضاع به سامانِ اقتصاد دنیا هم آنقدر مجال می داد که کاری کنند و در کنارش مبارزه ای.
اما این سومی دقیقا نسلی را با خود برد که پرورش یافتگان انقلاب بودند و یا خیلی هاشان تنها قایقِ نجاتی می جستند که از غرقابِ ایران،بیرون زنند. سیاست و در خطر بودنِ جان بهانه ای بود تا دل سفارتخانه های غربی به رحم آورند و از این توجه جهانی به ایرانِ پس از جنبش سبز، نهایت استفاده برند.از پل که گذشتند نه دیگر سیاسی بودند و نه هیچ. زمان و زمانه دگر شده، نه دیگر از آن شوقِ مبارزه و نخبگان ایرانی که پیش از انقلاب، در قالب انجمن های اسلامی و کنفدراسیون، جانانه فعال بودند،خبری هست و نه حتی از پایداری نسل مهاجر دهه شصت. فضای مجازی نیز به کمک آمده و مبارزات را در چارچوبی غیر واقعی زندانی کرده و ارتباط تاثیر گذار با مردم ایران را گرفته است،بدتر اینکه مبارزین به در رفته را ارضا نیز می کند.
حکایت موج سوم مهاجرت برای بسیاری هجرت که نه، پرتاب بود. در این پرتاب هویت دردمند و بیمار و شکل نگرفته در دیار جای ماند و آنچه به آن طرف آب رسید،جسمی خسته و زخمی بود که قرار است، فارغ از وطن چند صباحی آرام بگیرد و از اخبار بی خبر باشد. با این وضع دیگر وصفِ فرار مغزها حشو زائدی است. در ایران زلزله ای آمده و همه در اندیشه گریختن و بازنگشتن هستند،هر جا باشد و هر طور که شد.
وقتی آدمیزادی پرتاب می شود، چنان سرگیجه ای می گیرد که در آن بلاد امن به دنبال محو شدن در جامعه ای است که به حادثه، همسایه اش شده است.سر در لاکِ خود فرو می برد و غم معاش و زندگی روزانه و شبانه و همین. درد بی تفاوتی که در جامعه ایرانی جاری است در این صادرات، تبدیل می شود به بیماری فراموشی وطن. بی هویتی خود خواسته که شاید درد جبر جغرافیایی، زیستن در ایران را چاره کند.
پرتاب شدگی به آدم پرت چیزی نمی آموزد، اصلا به دنبالش نیست. نفسِ زنده ماندن و دور بودن از سرزمین جانکاه، هدفی غایی بود که با پرتاب به آن رسیده و باقی بهانه است. تمام آن برخورد تاریخی ما با غرب که روشنفکری را شکل داد و مشروطیت را به دنبال داشت و نحله های رنگینِ سیاست ورزی را برساخت، انگار ختم شده به این عمل پرتاب شدگی. خستگانی از وطن زده اند بیرون و دیگر حال و حوصله این حرفها ندارند. فاجعه جمهوری اسلامی این بود که نخبگان جامعه همانند عوام شدند، بی آرمان و پرتابی.
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی