۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

در ایران زلزله ای آمده و همه در اندیشه گریختن و بازنگشتن هستند،هر جا باشد و هر طور که شد.



این سی ساله تاریخِ تلاطم موجهای مهاجرت بود. سال پنجاه و هفت یک موج آمد و با آغاز دهه دهشتِ شصت، موج دیگری و با ماندگاری احمدی نژاد، فعلا آخری. در موج اول بسیاری از دودمان و پیوستگانِ پهلوی از ایران رفتند، با مال و منال و گاه تخصص و اعتباری که داشتند، البته به رنج افتادند ولی آنقدری سختی ندیدند. دومین موج، همراهانِ سابق انقلاب از چپ و مجاهد و سکولار و نویسنده و معترض و شاعر را با خود برد.هر چه بود، روح مبارزه نمرده بود و قدری آرمان خواهی هنوز مانده بود. اوضاع به سامانِ اقتصاد دنیا هم آنقدر مجال می داد که کاری کنند و در کنارش مبارزه ای.
 اما این سومی دقیقا نسلی را با خود برد که پرورش یافتگان انقلاب بودند و یا خیلی هاشان تنها قایقِ نجاتی می جستند که از غرقابِ ایران،بیرون زنند. سیاست و در خطر بودنِ جان بهانه ای بود تا دل سفارتخانه های غربی به رحم آورند و از این توجه جهانی به ایرانِ پس از جنبش سبز، نهایت استفاده برند.از پل که گذشتند نه دیگر سیاسی بودند و نه هیچ. زمان و زمانه دگر شده، نه دیگر از آن شوقِ مبارزه و نخبگان ایرانی که پیش از انقلاب، در قالب انجمن های اسلامی و کنفدراسیون، جانانه فعال بودند،خبری هست و نه حتی از پایداری نسل مهاجر دهه شصت. فضای مجازی نیز به کمک آمده و مبارزات را در چارچوبی غیر واقعی زندانی کرده و ارتباط تاثیر گذار با مردم ایران را گرفته است،بدتر اینکه مبارزین به در رفته را ارضا نیز می کند.
 پرتاب شدگی به آدم پرت چیزی نمی آموزد، اصلا به دنبالش نیست. نفسِ زنده ماندن و دور بودن از سرزمین جانکاه، هدفی غایی بود که با پرتاب به آن رسیده و باقی بهانه است. تمام آن برخورد تاریخی ما با غرب که روشنفکری را شکل داد و مشروطیت را به دنبال داشت و نحله های رنگینِ سیاست ورزی را برساخت، انگار ختم شده به این عمل پرتاب شدگی. خستگانی از وطن زده اند بیرون و دیگر حال و حوصله این حرفها ندارند. فاجعه جمهوری اسلامی این بود که نخبگان جامعه همانند عوام شدند، بی آرمان و پرتابی.